دوچشمم را در آوردم برایش گفت حالاشد...

ساخت وبلاگ

هزاران خطّ قرمز هر طرف ناگاه پیدا شد

دهانم بسته شد، چشمم به روی رازها وا شد

نشستم روبرویش، گفت: "می‌بُرّم زبانت را"

سخن‌هایی که در دل داشتم ناگفته حاشا شد

به من گفت: از دلِ خونت نگو... از باورت بگذر!

درونم باز بینِ باور و تردید بلوا شد

یکایک دوستان شاعرم را نام برد، آنگاه

میانِ جمعمان صدها خیانت‌کار رسوا شد!

دلم آشوب بود اما نباید گریه می‌کردم

به خود گفتم که از کِی آدمی اینقدر تنها شد؟!

همین تا آمدم چیزی بگویم، زد به روی میز: "

دهانت را ببند و گوش کن!" فریاد زد... پا شد...

دهانِ بسته‌ام را دید و گفت: "این نیز کافی نیست!"

دو چشمم را در آوردم برایش، گفت: "حالا شد!" 

محمدرضا_طاهری

شایعه ی پیچیدگیِ زن ها.......
ما را در سایت شایعه ی پیچیدگیِ زن ها.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0atasheshgh7 بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 28 خرداد 1398 ساعت: 19:52